سیـــــــلام!
امروز واستون یه قسمت از اولین رمانی که نوشتم رو به نمایش میزارم...
اگه خوشتون اومد کامنت بزارین که قسمت دوم رو هم بزارم
اگه از جاییش خوشتون نیومد بگید که تغییرش بدم..
بـــــرو ادامۀ مطلب.....
آهان راستی خلاصه ش اینه:
خوشــبختی...چه واژه ی مبهمی!...چیزی که توی این زمونه خیلی کم پیدا میشه..
ولی خب توی این داستان یه گوشه از زمین و زیر سایه ی خدا یه اتفاقایی رخ میده؛
اتفاق هایی که حتی روح ما هم ازشون خبر نداره شاید بعد از خوندن این رمان با خودتون
بگین ههه نویسنده ش چقد خیالباف و عقده ای بود...اما خب من آرزو هامو تو این رمان
به نمایش گذاشتم خودمو اطرافیانمو به نوشته کشوندم تا بدونید میتونیم تغییر کنیم
برچسبها: